توركمن صحرا
|
||
هوا سرد و بارانی بود. هنوز جنگ شب و روز به پایان نرسیده بود، گویا آرام آرام شب در حال تسلیم شدن روز بود. دل روستا در سكوت بیمعنا به سر میبرد. گاهگاهی زوزه بادی سرد طلسم سكوت را در هم میشكست. بیبیگل مثل همیشه از جا برمیخیزد با لباس یكسره و چارقدی رنگارنگ، آستینهایش را بالا میزند. دستهایش چروك بسته است. چكمه بلند شوهرش را بر پا میكند تا به آخور گوسفندان سر بزند. پاهایش در گِل فرو میرود هر قدمش را با زحمت بلند میكند او سختی را در بدنش پرورش داده و میداند كه چگونه صراط مستقیم را ادامه دهد. گوسفندان را از آخور بیرون میآورد. به خانه سرمیزند. پسر كوچكش مردقلی هنوز در خواب است بیبیگل دلش نمیآید پسر مظلومش كه مثل فرشتهای خوابیده است، بیدار كند اما چه كند غیر از مردقلی كسی نیست گوسفندان را به چرا ببرد. بیبیگل دستهای لرزان و خشكش را بر مردقلی نزدیك میكند و میگوید پسرم پاشو، پاشو، دیر شده.
مرد قلی غلتی میخورد و میگوید: 5 دقیقه بخوابم بیدار میشوم. گویا هنوز سختی دیروز از اندام نحیفش بیرون نرفته است. صدای كلفت و خشن پدر به گوشش میرسد كه میگوید: چقدر میخوابی پاشو ببینم.
دیگر مرد قلی مجبور میشود كه بیدار شود. دست و صورتش را با آب سرد میشوید. نان و چای خورده و كوله پشتی اش را برمیدارد و بجای اینكه مثل همه بچهها به مدرسه برود بسوی چراگاه گوسفندان میرود با لباس كلفت و چند پینه خورده، با موهای ژولیده و صورتی خشك و مبهوت زده. امروز مردقلی جور دیگری است. در صورتش موجی از ترس به نظر میرسد. رو به پدرش میكند و میگوید : پدرجان امروزه اجازه بده كه گوسفندان را به چرا نبرم.
گویا دل مردقلی خبر بدی از آینده میداد. اما تنها جواب پدر، نه بود. مرد قلی چوب قرمز رنگ درازش را برداشت. چكمههای سیاه بلندش را پوشید. چكمهها تا بالای زانویش میرسیدند، با كلاه پشم آلود سفید رنگ. سگهای باوفایش را صدا می زند و دل به دریا زده برای چرای گوسفندان میرود. ساعاتی بعد مردقلی خسته و كوفته به چراگاه رسید. هوا هم روشن شده بود. گوسفندان مشغول خوردن علف بودند و مرد قلی هم گاه با گلهای شقایق بازی میكرد و گاهی هم سر به سر سگش می گذاشت.
خسته شد. با خود گفت: حالا وقت خواندن آواز است.
چوب قرمز رنگش را به جای دوتار برداشت و عین بخشیها شروع به خواندن كرد. صدای لرزانش در كوه میپیچید . هر جملهاش از ته دل او برمیخواست. او از سختیهایش، از آیندهاش، از اسب، از زهره و طاهر میخواند . آرزو داشت تا اسب آرزوهایش بیاید تا با آن بسوی سرزمین خوبیها سفر كند. سرزمینی كه خوبیها و محبتها حاكم باشد.
گوسفندها دیگر علف نمیخوردند. سگ هم دورش چرخ می زد. با گوشه آستینش اشكهایش را پاك میكند. گویا طبیعت هم دوست داشت صدای گرفته و مظلومانه مرد قلی را بشوند. دیگر ظهر شده بود. مردقلی كوله پشتی اش را باز كرد و شروع به حوردن غذایی كرد كه بیبیگل پخته بود . لقمهای میخورد و تكه نانی هم به سگش میداد. دوست نداشت به تنهایی غذا بخورد.
مشغول خوردن غذایش بود. ماشین سیاه رنگی در كنار جاده ایستاد. سه، چهار نفر با قد و قواره ای زمخت از آن پیاده شدند. نگاه كردن به صورتشان برای مردقلی ترسآور بود. ترس عمیق وجودش را پر كرد و قلبش لرزید. آخر چندی پیش گوسفندان دوستش را دزدیده بودند و این فكر در ذهنش او را اذیت میكرد. فكر می كرد كه اگر یكدفعه یكی از آنها گوسفندان را دنبال كرد چه باید می كرد ؟ دیگر آن فكر خطرناك به واقعیت پیوست. مردقلی قضیه را فهمید داد و فریاد زد ، اما كسی نالههای او را پاسخ نداد.
خیلیها كه با ماشین از جاده عبور میكردند، صحنه دزدیدن گوسفندان را میدیدند اما كسی توجهای نمی كرد. گویا همه آنها كور بودند یا اینكه مردقلی چوپان دروغگو بود. وقتی دید كسی به كمكش نمیآید ، چوب قرمز رنگش را كه برایش دوتار تنهایی بود، برداشت و با سرعت بدنبال یكی از دزدان رفت. محكم به پای دزد كوبید. اما دزد با چاقویی كه در دست داشت، مردقلی را دنبال كرد. مردقلی میدانست كه اگر به دست آنها بیفتد معلوم نیست كه چه بلائی به سرش میآید. دوان دوان با چكمههای بلند بسوی خانه حركت كرد. او می دانست كه به تنهایی نمیتواند با این دزدان بیرحم مقابله كند.
نفس نفس به روستا رسید. بایرام كه ماشینی داشت در خانهاش خوابیده بود. مردقلی سریعاً پیش بایرام رفت، قضیه را گفت. بایرام سراسیمه ماشینش را روشن كرد و راه افتاد.
وقتی به چراگاه رسیدند دزدان نبودند و گوسفندان هم پراكنده شده بودند. بایرام فهمید كه باید با تمام سرعت بدنبال دزدان حركت كند. همین كار را هم كرد. چند دقیقه بعد به دزدان رسید كه روی ماشینشان چند گوسفند مردقلی بود كه سروصدای آنها به گوش میرسید. گویا آنها هم میدانستند كه عاقبت خوشی ندارند. بایرام نمیدانست كه تك و تنها چكار كند. مردقلی كه دو كلاس سواد داشت خودكار گرفت و شماره ماشینش را با دستهای لرزانش نوشت.
از آن طرف، گوسفندان مردقلی به روستا برگشتند اما این دفعه بدون او. وقتی بیبیگل گوسفندان را دید، ترسی عظیم در وجودش پیدا میشود. با صدای لرزان رو به شوهرش گفت : مردقلی نیامده ! زود به دنبالش برو.
پدر مردقلی بسوی چراگاه رفت اما آنجا مردقلی نبود. هوا هم در حال تاریك شدن بود و نم نم باران به آرامی میبارید. پدر مردقلی دست خالی به خانه برگشت. بیبیگل دیگر تحمل نكرد و داد و فریاد راه انداخت . گریه كرد. صدای او در همه جای روستا پیچید . همه جمع شدند و اضطرابی عمیق در چهره مردم مشاهده میشد. همه در مورد مرد قلی صحبت میكردند. یكی گفت: مردقلی را با چند گوسفندش دزدیدهاند.
دیگری گفت: حتماً دست و پای مردقلی را بستهاند و به آب انداختهاند و گوسفندهایش را دزدیدهاند. اما هنوز حقیقت امر برای كسی روشن نبود.
نیمهشب شد . دیگر بجای نم نم باران ، برف میبارید. زن دیوانه روستا دست به سوی پروردگار بلند میكند و دعا میكند. دل هوای روستا گرفته بود كسانی كه ماشین داشتند آوردند و مردم سوار ماشین شدند تا دزدان احتمالی را پیدا كنند. آه غم انگیز پسربچهای كه از ته دلش برمیخیزد در تاریكی شب به سفیدی برف دیده میشد. بیچاره بیبیگل از حال رفته بود. دستهای از مردم در تاریكی شب به چراگاه رفتند تا شاید مردقلی را آنجا پیدا كنند.
بایرام با مرد قلی در تعقیب دزدان بودند اما هنوز كاری نتوانستند بكنند و دیگر نزدیك شهر رسیده بودند. بایرام نمیدانست چه كند هزار فكر میكرد كه یكدفعه یك ماشینی از جلویش پیدا شد بایرام سریع ماشین را كناری كشید اما فایدهای نداشت و تصادف كردند. یك لحظه همه جا را سكوت فرا گرفت گویا همه مرده بودند. صدای از ماشین بایرام آمد مردقلی بود كه در گوشهای از ماشین افتاده بود سزش كه خونی بود و بایرام هم دستش آسیب دیده بود. اما متأسفانه دزدان فرار كرده بودند.
از طرف دیگر در روستا اضطراب كمی بالا رفت آخر كسی از قضیه خبر نداشت. و همهمه مردم دیگر به فریادهای مكرر تبدیل شد. هر كسی چیزی میگفت. نظری میداد. موذن پیر روستایمان با عصای قدیمیش با كت دراز و عمامهای بلند باریش سفید لنگ لنگان هم از مردم سوال میكرد و از حیرت چشمهایش در تاریكی برق میزد شاید در ذهن موزن ما هم این باشد كه مبادا مردقلی را كشته و به آب انداخته باشند و باز صدا و نالههای بیبیگل دل روستا را ناراحت میكرد.
راستی این دزدان بیانصاف كه حسی از انسانیت در وجودشان نیست چگونه به خود اجازه میدهند كه گوسفندان كسانی را بدزدند كه با آنها گذاری زندگی میكنند.
پدربزرگ مردقلی هم با كمری قوس زدهاش كه كت بلند و عمامه سفید داشت دستهایش در جیبهای بزرگش بود و فقط گوش میكرد. گویا نمیتوانست سخنی بگوید، بغض گلویش را گرفته بود آخر او هم شبها برای مردقلی قصه زندگیش را میگفت حالا اگر مردقلی نباشد چه كسی قصه زندگیش را گوش كند.
زمان میگذشت و میگذشت اما هنوز جاده بلند روستا بیصدا در انتظار خبری را میكشید كه روستا را خوشحال كند. واقعاً انتظار چقدر برایشان سخت بود و همه در غار تنهایی خویش فرو رفته بودند. ماشینهای كه بدنبال مردقلی میگشتند بایرام و مردقلی را پیدا كردند و همه آنها خوشحال بودند از این كه مرد قلی سالم هست بسوی روستا حركت كردند. اما هنوز خبر به روستا نرسیده بود و همه منتظر بودند از دور صدای میآید. ماشین آبی رنگ چراغ زنان بسوی روستا میآید. گویا خبر خوشی را میخواهد بدهد. داخل ماشین مردقلی دیده میشود دیگر همه خوشحال بودند.
مردقلی با لباس خیس و چهرهای پژمرده و اضطراب گویا وجودش یخ زده است. ساكت و ساكت بود. همه یكدیگر را هل میدادند تا مردقلی را ببینند. گونهای مردقلی سرخ شده بود. موهایش ژولیده پیش بیبیگل میرود. بیبیگل با چشمهای گریان فقط میگوید پسرم آمد، پسرم خوب است معلوم نیست گه چقدر بیبیگل خوشحال بود شاید جهنم دردناك برایش به بهشت پر از گل تبدیل شده بود. دیگر شادی بود گریهها و ناراحتیها دیگر جایش را به شادی و سرور داده بود. و زن دیوانه روستا هم از این موضوع بسیار خوشحال میشود. راستی واقعاً او دیوانه است.
چند روز بعد دزدان پیدا میشوند. مردقلی باز مثل همیشه هر روز صبح كوله پشتیش را برمیدارد و به سوی چراگاه میرود انگار كه هیچ رخ نداده است و یك لحظه میتوان صفا صداقت اتحاد بین مردم روستا را احساس كرد.
نوشته : عبدالرحمان مرادی
از: گوكجه (كلاله)
![]() |