توركمن صحرا
|
||
ديروز از تركمن صحرا برگشتهام. تركمن صحرايي كه وقتي آنجا ميروم فقط لحظه ورودم شوق ديدار آنجا خوشحالم ميكند و بعد قدم از قدم كه برميدارم گويي چيزي در قلبم فرو ميرود كه نميتوانم بيشتر از چند روز در آنجا دوام بياورم. واقعا از ديدن وضعيت صحرا قلبم درد ميكند.
تمام دردهايم را جمع كرده بودم و با خودم به تهران آوردم. ديروز وقتي كه به راننده اتوبوس كرايهاش را كه 100 تومان بود، دادم درد صحرا را بيشتر احساس كردم. شايد بگويي درد صحرا با پرداخت كرايه چه ارتباطي دارد. ربطش اين است كه من وقتي به صحرا ميروم آنقدر درگير مشكلات آن ميشوم كه كوچكترين چيز برايم داراي ارزش ميشود.
وقتي ميخواهم در صحرا به راننده اتوبوس كرايه پرداخت كنم سعي ميكنم اسكناسهاي نوتر را پرداخت كنم و در عوض اسكناسهاي كهنهتر و مچاله شده را نگه ميدارم تا به رانندگان تهران پرداخت كنم. اين كار چيز مهممي نيست اما حتي دوست ندارم دست مردم صحرا اسكناسهاي كهنه و مچاله شده باشد. دوست دارم آنقدر گردش پولي ايجاد شود كه هيچ اسكناس مچاله شده و درب و داغوني دست مردم نباشد. هرچند هرگز دوست ندارم دست مردم ايران با اين همه منابع در جيبهايشان اسكناسهايي باشد كه ديگر نبايد باشند.
از اتوبوس پياده شدم و از خط عابر رد شدم؛ ولي درد صحرا عذابم مي دهد …..
سوار ميني بوس ميشوم؛ گرماي طاقت فرسايي حاكم است؛ اما چارهاي غير از تحمل ندارم. تا بندر سعي ميكنم با سپردن صورتم به باد گرمي كه كه از شيشه پنجره مي خورد خودم را تسلا بدهم و خوشحال باشم از اينكه كنار پنجره نشستهام و عرقم دارد با بادي كه به صورتم ميخورد خشك ميشود.
به بندر ميرسم. ميدانم كه بندر هميشه يكنواخت بوده و چيزي بر بار زيبايي آن افزوده نشده است. بر خلاف انتظارم تاكسی كه سوار شدم تميز بود و كولر داشت و رانندهاش حاجآقاي تركمن مرتبي بود كه با احترام با مسافر برخورد ميكرد. اين صحنه به قدري خوشحالم كرد و آرزو كردم كاش تمام تاكسيهاي اين شهر اينچنيني باشند. آرزو كردم كاش مردم اين شهر از ديدن تاكسي يا هر وسيلهاي كه در تابستان مجهز به وسايل خنك كننده نباشند، تعجب كنند نه اينكه روز به روز بر بار تحملشان بيفزايند.
نرسيده ميدانستم كه وقتي به ايستگاه گميشان در بندرتركمن برسم، قلبم مثل هميشه جريحه دار خواهد شد و به خودم خواهم گفت: چرا هنوز من نسبت به اينجا و اين صحنه واكسينه نشدهام؟
سعی خواهم کرد این صحنه ها را نبینم اما می بینم. چاره ای غیر از دیدن ندارن تا قلبم بیشتر بگیرد و اندوهی در وجودم آشیانه کند که تا برگشتن به تهران همچنان باشد و تا چند روز که به مشکلات خاص اینجا عادت کنم همچنان در وجودم سوسو بزند.
تنها همين نقطه شهر ميتواند فريادكش رنج و بدبختي و فقر باشد. نقطهاي كه آنطرفش گميشان و اينطرفش بندرتركمن است. نقطهاي كه وقتي آْنجا ميايستم انگار تمام بدبختيها و فقرهاي اين مردم روي سرم آوار ميشود. فريادي در گلويم شكل ميگيرد؛ فريادي كه هرگز به جيغ تبديل نشد؛ بلكه گزارشهايي شد كه در هفتهنامه های محلي چاپ كردم و در نهايت هيچ تأثيري نداشت. هركس مشكل اينجا را بر گردن ديگري انداخت و در نهايت ياداشتها و گزارشهايي كه براي اينجا نوشتم، چونان پتكي بر سرم خورد …
فكر ميكنم چقدر نوشتههاي ما بيتأثيرند. فكر ميكنم اگر جيغ بكشم حتي مردم خودم اين جيغها را نخواهند شنيد. مردمي كه اينجا زندگي ميكنند به اين صحنهها عادت كردند و اگر من جيغي بكشم غيرعادي خواهد بود. فكر ميكنم چطور ميتوان چشمهاي آنها را از اين عادت ها پاك كرد؟ فكر ميكنم چرا اين غيرعاديها، اين ناخواستنيها عادي شدهاند و روز به روز اين مردم در آن حل ميشوند و انگار نه انگار كه اين سهم ما نيست. این سهم ما نیست: من این را اینجا فریاد می کنم. می دانم فریادم در کوه درونم به خودم برمی گردد.
مينويسم ولي ميدانم كه اين نوشتنها غير از نجواي درونيام با خودم نيست و هيچ تأثيري ندارد.
به جاي جاي بندرتركمن نگاه ميكنم؛ شهري كه ميتواند زيبا باشد اما نيست. شهري كه انگار در بهت خود فرو رفته و انگار اين بهت جزوي از وجودش شده و خيال بيرون آمدن ندارد.
صحراي من زيباست؛ اين را وقتي ميفهمم كه در بهار براي ديدن طبيعتش ميروم؛ تابستان وقتي گندمزارها و پنبهها را ميبينم به شوق ميآيم. اما صحراي زيباي من بيمار شده. روز به روز بيشتر شدن رنجش را ميبينم و ميمانم كه براي درمان دردهاي آن چه بايد كرد. صحراي من قابليتهاي زيادي براي زيبا بودن دارد اما چرا شهرهاي صحرا اين همه نازيبا و فاقد امكانات است؟
از زشتيهايي كه بر صحرا تحميل شده، از فقري كه دامن صحرا را گرفته، از كمبود امكاناتش و…. در نشريات خيلي نوشتم و الان نايي براي نوشتن آن ندارم و وقتي در مورد آنها ميخواهم بنويسم، فريادي در گلويم نقش ميبندد و به شدت ناراحت ميشوم.
وبلاگ زن تركمن
![]() |